... : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

دو پیرمرد مشغول صحبت بودند

حرفای دل میزدند...

سخنانشان عطر جوانی داشت و اکسیر حیات

دخترک تنها و مایوس

در حزن پیری روزگار

وقتی صدایشان را شنید

چشمانش شکفت...

به آن ها خیره شد

اینان چقدر جوانند!

چه شگفت انگیز و رویایی

انگار افکارشان بال پرواز دارد!

پیرمرد با مهربانی گفت : به صاحب جهان وصل شو و

بگو : یا حفیظ یا علیم...

پیرمرد دیگر نگاهش کرد

دخترک خواست از او هم چیزی بشنود

گفت دوست ندارم سقوط کنم

پیرمرد جدی و ترسناک شد

گفت تنها عمل توست نجات دهنده ات!

کاری نمی شود کرد! مگر خودت

این دختر بود که در اعماق فکرش به حر فکر میکرد

مردی که آزاد شد

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : callofsilence بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 7:59